خاطرات...
زندگی را شاد با يد ديد
و با آن زندگی با يد كرد
با دل قرار گزاردیم که بعداز این
بگوييم و ببو ييم و ببوسيم !!!
اما نمك نريزيم و آبرو ...
كه آبروی چون آب جوی است
كه اگر رود باز نيا يد
باری دل تنگی دارم دراین
حوالی غروب
ولی دلگشا نمی یابم
سخن ازگل به ميان آمد
گفتم : من هم گلی دارم
گفتند : گل تو بو ندارد .
گفتم : نا محرمان بویش نشنوند
گفتند : تو ديوانه ای
گفتم : این اول شرط عشق است .
القصه : سخن دراز شد ودل بی قرار
پس لب از سخن بردا شتم
و دل به دلدار دادم
تا بعد...

